داستان
کاسه شیربرنج رو جلوی پسر گذاشت
گفت پسرم امروز چته! بگو , من مادرتم ...
پسر باز هم سکوت کرد ولی بغض گلویش را گرفته بود
اشک دور چشمانش حلقه زده بود قاشق را برداشت ولی چیزی نمیخورد
و با غذایش بازی میکرد صدای مادر از دور می امد که به پدر میگفت :
ببین اقا پسرت چشه از صبح هیچ حرفی نمیزنه ...
صدای پدرنزدیک شد گفت: چی شده پسرم ؟
پسر باز هم سکوت کرده بود
پدر دوباره گفت : چرا غذاتو نمی خوری ؟
دوباره سوالو پرسید
پسر با صدایی گرفته گفت :بابا اگه بخورم قول میدی
یه کاری که میخوام برام بکنی؟
پدر گفت : تو جون بخواه فقط غذاتو بخور ...حالا چه کاری ؟
پسر: می خوام سرمو بتراشی ؟
پدر : اخه چرا ؟ پسر : بابا ، قول دادی ...
پدر: خیلی خوب !
پسرک اشک هایش را پاک کرد، لبخندی زد وپدرشو را بوسید
موضوع به گوش مادر رسید وبه پدر گفت: اخه چرا باید این کارو بکنی ؟
پدر گفت : خانم چه کار داری ؟! دو تا مرد مردونه با هم حرف زدن
پدر سر پسرکو را تراشید
صبح روز بعد جلوی درب مدرسه پسر از پدر خدا حافظی کرد و از اتومبیل پیاده شد
چند لحظه منتظر ماند ناگهان اتومبیلی ایستاد وپسری با موی تراشیده از ماشین پیاده شد
ودست پسرک داستان ما راگرفت وبه طرف مدرسه رفتند
پدر گرم تماشای این صحنه بود که فهمید کسی به شیشه اتومبیل میزند برگشت ووخانمی را دید
از اتومبیل پیاده شد اون خانم گفت: من مادر فرهادم !
مادر همون پسر که با پسر شما رفت
بعد با صدایی گرفته گفت : واقعا پسر مهربانی دارید
پسر من یک ساله که سرطان داره و برای شیمی درمانی مجبور شده سرشو بتراشه...
گریه اش گرفت ودوباره گفت :
واقعا پسر مهربانی دارید
وحالا پدر تازه فهمیده بود ماجرا از چه قراره ...